نشناختمت ! آه دلم وای نگاهم!
ای گم شود این حافظه ی گاه به گاهم
تبعید شدم بی خبر از سیب و درختش
تفهیم نکردند چه بوده است گناهم
در معرض یک حیرت گسترده ام ای قوم
میدان بدهید از همه اطراف به آهم
زیر سر بسیاری اتان است جنونم
پشت سر بی تابی تان چشم به راهم
ابلاغ من این زخم عمیق است اگر هست
این بغض فرو خورده ی لال است گواهم
دیروز سپیدار شدم صاعقه بارید
امروز ببین کیستم این قدر سیاهم
برخاستی و سبز شدم می شود ای خوب
تکرار همین حادثه را از تو بخواهم
داریوش مرادی
برچسب : حیرت گسترده, نویسنده : داریوش مرادی darushmoradi بازدید : 87
وقتي كه آمدم پدر بيمناك شد
اسبم كه تشنه بود پريشب هلاك شد
زخمم كه حس لاله شدن داشت، از قرار
تنها پس از زمان كمي سينه چاك شد
يك شب غرور و اسلحه ام را فروختم
با عشق هم، حساب من اينگونه پاك شد
موج حماسه بود و جنون – خوب يادم هست-
از پشت زين برادرم افتاد و خا ك شد
آن روز با تمام وجودم هزار بار
ديدم كه قلب همسفرانم پلاك شد
«مردانه از غبار گذشتند» و مرگ هم
از بي هوا گذشتنشان شرمناك شد
داریوش مرادی
برچسب : حساب عشق, نویسنده : داریوش مرادی darushmoradi بازدید : 93
عزیزان پاره ی زخم مرا ققنوس می فهمد
تمام درد دلهای مرا فانوس می فهمد
صداقت آه! باور کن صداقت سالها مرده است
دگر آیینه هم آیینه را معکوس می فهمد
مگو افسوس! آخر این دل آسوده احوالت
کجا درد مرا با گفتن افسوس می فهمد
ببین بر ساحل طوفانی چشمت چه تنهایم
حبابی خسته را کی موج اقیانوس می فهمد
اگر چشم و دلی باشد همین یک جلوه هم کافی ست
دل حیران خدا را از پر طاووس می فهمد
و می دانم تو روزی بادل من انس می گیری
بلی اندوه انسان را دلی مانوس می فهمد
در این هنگامه ی ابری که شب هم بی تو دلگیر است
تمام درد دلهای مرا فانوس می فهمد!
برچسب : ققنوس, نویسنده : داریوش مرادی darushmoradi بازدید : 91
تشنه از این جا گذشت ، عابر پایان سال
ساعتش از سنگ بود ، پیرهنش از سفال
تشنه از این جا گذشت ، تشنه: شبیه سراب
خسته از این جا گذشت، خسته شبیه خیال
روبرویش آب را بستی و گفتی : بمیر!
آه گلوی تو خشک ، وای زبان تو لال!
پیش تر از این "مباد"، روز و شبی داشتیم
صبح : صبوحی سپید ، عصر شرابی زلال
آب و هوای بهشت بس که هوسناک بود
دامنمان را گرفت ، وسوسه ای بی مجال
غفلت ناقابلی این همه کیفر نداشت
گندم گندیده ای ، خوردن یک سیب کال!
هستی و می بینمت ، بعد ولی نیستی
وهم بزرگی ست وای! شیون از این احتمال!
چشم تو خندید و عقل ، خود خوریش تازه شد
عشق چنین می دهد فلسفه را گوشمال!
در ته چشم تو سوخت روح گلاویز من
در ته چشم تو سوخت ، سوختنی بی سئوال!
داریوش مرادی
داریوش مرادی...برچسب : بی سئوال, نویسنده : داریوش مرادی darushmoradi بازدید : 106
خدا کند که بیایدشبی پرنده به خوابت
سکوت پنجره ها را نوشته ام به حسابت
به سمت چشم تو آهم زبانه میکشد اما
توان شعله ندارد نگاه بی تب و تابت
خیال مرگ نبافی برایم از سر گیسو
خدا نکرده گلویم نمی رسد به طنابت
مرا تمام مرا ریخت وخاک گور مرا بیخت
ببین چه بر سرم آورد جنون خانه خرابت
خلاصه تیره نمانی و گر نه تیره بیایند
دو دسته مرغ ابابیل شبی برای عذابت
ولی به صرف رسیدن اگر پری بتکانی
پرنده ها همه هستند وسیله های شتابت !
داریوش مرادی
داریوش مرادی...برچسب : خداکندکه بیاید, نویسنده : داریوش مرادی darushmoradi بازدید : 108